سهراب سپهری در سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت به مریضی سرطان خون مبتلا گشت و به این عامل در آن سال برای درمان به انگلستان رفت، ولی پیشرفت مریضی به مرزی بود که نا امید برگشت. سهراب سپهری سرانجام در۱ اردیبهشت سال هزار و سیصد و پنجاه و نه در بیمارستان پارس تهران به عامل ابتلا به مریضی سرطان خون فوت نمود. صحن امامزاده سلطان علی بن محمد باقر روستای مشهد اردهال واقع در حوالی کاشان محل مدفون سهراب سپهری میباشد.


اشعار سهراب سپهری

حال به شعرهای سهراب توجه کنید.

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد…
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ …
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهن را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد …
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

داستان ترسناک

حتی نمیتونستم داد بزنم و ماشین هم همونطوری داشت می رفت وسط دره که تو ثانیه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم قشنگ اشهد رو گفته بودم!!! تو ثانیه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو پیچوند به سمت جاده من که هیچی نمیفهمیدم کلا داستانی شده بود عجیب !!!
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه داشت می رفت ، همون دست میومد و فرمون رو به سمت جاده میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم فکر نکردم !!! در ماشین رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم!!! اینقدر تند تند می دویدم که نفس نفس می زدم!!!(داستان ترسناک)
رسیدم به آبادی و رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی. بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو برای بقیه تعریف کردم. وقتی داستان تموم شد، تا چند لحظه همگی ساکت بودند یک دفعه در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس خیس اومدن تو.
یکی از اون دو نفر رو به دوستش داد زد: حسن! حسن! نگاه کن این همون کودنی هست که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین شده بود!!!

غزل عاشقانه : حس می کنم …

یک غزل عاشقانه و شعر عاشقانه زیبا و بسیار حسی و احساسی را در ادامه می خوانیم :

حس می کنم ، حسم به تو حسی نو است
حسم برای حس تو ، شعری نو است
حس می کنم ، حس کرده ای احساس من
احساس حسم حاسد و جنسی نو است
حدسی بزن ، حسم حسود حس کسیت
احساس تو بر حس من ، حدسی نو است
در حس تو ، احساس من محسوس شد
احساس کن حس مرا ، حسی نو است
سحری بکن ای ساحر احساس من
هر حس تو نسبت من ، سحری نو است
مبحوس گشت احساس من از حس تو
حساس کن احساس خود ، فصلی نو است !!!

غزل عاشقانه: این را بدانید که بدون نظرات و انتقادات شما این صفحه بهبودی نخواهد داشت. بنابراین نظرات خود درباره غزل عاشقانه را برای ما بفرستید. (شعر عشق)

غزل های عاشقانه و زندگینامه سهراب سپهری و نیمه داستان ترسناک کوتاه

داستان ترسناک و داستان عاشقانه

خواهم ,، ,حس ,رو ,تو ,نو ,نو است ,را با ,سهراب سپهری ,احساس من ,خواهم داد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معاونت آموزش متوسطه استان کرمانشاه فروشگاه اينترنتي تاديزاين :: پشتیبانی فنی ADSL به پارسی :: پیله دَر مطالب اینترنتی bamboo-learning-english فروشگاه اینترنتی فایل blacknight نیک ناز - خنده با طعمی متفاوت آموزش نویسندگی مجازی